فروشندۀ اشیای دست دوم، مقابل عمده فروش، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقط فروش، پیله ور، پیلور، چرچی، سقطی
فروشندۀ اشیای دست دوم، مقابلِ عمده فروش، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سَقَط فُروش، پیلِه وَر، پیلَوَر، چَرچی، سَقَطی
خلاّل. (دهار). فروشندۀ سرکه: زشت باشد که پیش چشمۀ نوش در گشاید دکان سرکه فروش. نظامی. شیرینی تازه از شکرخندۀ تو کرده ست شکرفروش را سرکه فروش. ظهوری (از آنندراج). ، اخم رو و بیدماغ. (مجموعۀ مترادفات ص 27). سخت بیدماغ. بدخو: صبحوارم چو دادی اول نوش از چه گشتی چو شام سرکه فروش. نظامی. ، بدگوی. طعنه زن. (آنندراج)
خَلاّل. (دهار). فروشندۀ سرکه: زشت باشد که پیش چشمۀ نوش در گشاید دکان سرکه فروش. نظامی. شیرینی تازه از شکرخندۀ تو کرده ست شکرفروش را سرکه فروش. ظهوری (از آنندراج). ، اخم رو و بیدماغ. (مجموعۀ مترادفات ص 27). سخت بیدماغ. بدخو: صبحوارم چو دادی اول نوش از چه گشتی چو شام سرکه فروش. نظامی. ، بدگوی. طعنه زن. (آنندراج)
میوه فروشنده. آنکه میوه می فروشد. (ناظم الاطباء) : ای چشم سر میوه فروشان زنهار جز روی و دل رهی مخوه آبی و نار. سوزنی. میوه فروشی که یمن جاش بود روبهکی خازن کالاش بود. نظامی. آن میوه فروش خوش مثل زد کان غورۀ ترش در بغل زد. نظامی
میوه فروشنده. آنکه میوه می فروشد. (ناظم الاطباء) : ای چشم سر میوه فروشان زنهار جز روی و دل رهی مخوه آبی و نار. سوزنی. میوه فروشی که یمن جاش بود روبهکی خازن کالاش بود. نظامی. آن میوه فروش خوش مثل زد کان غورۀ ترش در بغل زد. نظامی
موزه فروشنده. خفاف. کفاش. چکمه فروش. چکمه ساز. کفش فروش. (از یادداشت مؤلف) : هنرباید از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بینا و گوش. فردوسی. یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد به گفتار گوش. فردوسی. یکی کفشگر بود و موزه فروش به گفتار او پهن بگشادگوش. فردوسی
موزه فروشنده. خفاف. کفاش. چکمه فروش. چکمه ساز. کفش فروش. (از یادداشت مؤلف) : هنرباید از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بینا و گوش. فردوسی. یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد به گفتار گوش. فردوسی. یکی کفشگر بود و موزه فروش به گفتار او پهن بگشادگوش. فردوسی
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال: ابلهی کن برو که تره فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز. چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز. مسعودسعد. و رجوع به تره شود
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال: ابلهی کن برو که تره فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز. چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز. مسعودسعد. و رجوع به تره شود
فروشندۀ باده. می فروش. خمرفروش. خمار. شرابی. نبّاذ. شراب فروش: در حیرتم از باده فروشان کایشان زین به که فروشند چه خواهند خرید! خیام. کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی. حافظ. سرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید. حافظ. آمد افسوس کنان مغبچۀ باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده. حافظ. تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت. حسین ثنایی (از آنندراج)
فروشندۀ باده. می فروش. خمرفروش. خمار. شرابی. نَبّاذ. شراب فروش: در حیرتم از باده فروشان کایشان زین به که فروشند چه خواهند خرید! خیام. کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی. حافظ. سِرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید. حافظ. آمد افسوس کنان مغبچۀ باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده. حافظ. تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت. حسین ثنایی (از آنندراج)
مقابل عمده فروش. قسمی پیله ور. (یادداشت بخط مؤلف). فامی. فروشندۀ دوره گردی که آینۀ خرد و مایحتاج خرد بمردمان می فروشد. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه آینه های کوچک و صابون و عطر و عطریات و بند جوراب و شمعچه و سنجاق موی و تکمه فروشد در حال گشتن در کویها و برزنها. (یادداشت بخط مؤلف). بهندی آنرا بساطی گویند. (غیاث اللغات). شخصی که سهل وکم بها بفروشد چون آئینه و شانه و امثال آن و این ازنوع بساطی بود در هندوستان. (آنندراج) : ز خرده فروشم دل زار سوخت ز غم خرده چون شد بهیچم فروخت ز هر جنس بینی در آنجا هجوم بترتیب شایان چو در دل علوم مزین شده همچو حسن بتان ز آیینه و شانه و سرمه دان. وحید (از آنندراج). آن خرده فروشی است که بر روی بساط از چشم دو مهرۀ عجائب دارد. شفائی (از آنندراج). چو دید گرمی بازار در دکان رخت بساط خرده فروشی ز قطره چید عرق. طغرا (از آنندراج). صاحب آنندراج میگوید در غزل زیر از سیفی معلوم می شود که خرده فروش تیرو تبر و تیشه و تیغ و چقماق نیز فروشد: دلبر خرده فروشم هست شوخی خرده دان بهر صید مرغ دل دامی کشیده بر دکان تا که در سودا بزنجیر جنونم درکشد با من دیوانه اشکیلی ببازد هر زمان گه تبر بر دست گیرد گاه تیشه گاه تیغ گه برای قتل عاشق راست میسازد سنان سنگ بر چقماق تازد بهر این دل سوخته آتش افتاده ست در جانم از آن چقماقدان آن پری هرگه که قصد قتل سیفی میکند تیغ خود را راست میسازد برای امتحان. سیفی (از آنندراج). کوهای خلق بسته و نابسته زآنکه هست چون حلقه های خرده فروشان فراخ و تنگ. نظام قاری
مقابل عمده فروش. قسمی پیله ور. (یادداشت بخط مؤلف). فامی. فروشندۀ دوره گردی که آینۀ خرد و مایحتاج خرد بمردمان می فروشد. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه آینه های کوچک و صابون و عطر و عطریات و بند جوراب و شمعچه و سنجاق موی و تکمه فروشد در حال گشتن در کویها و برزنها. (یادداشت بخط مؤلف). بهندی آنرا بساطی گویند. (غیاث اللغات). شخصی که سهل وکم بها بفروشد چون آئینه و شانه و امثال آن و این ازنوع بساطی بود در هندوستان. (آنندراج) : ز خرده فروشم دل زار سوخت ز غم خرده چون شد بهیچم فروخت ز هر جنس بینی در آنجا هجوم بترتیب شایان چو در دل علوم مزین شده همچو حسن بتان ز آیینه و شانه و سرمه دان. وحید (از آنندراج). آن خرده فروشی است که بر روی بساط از چشم دو مهرۀ عجائب دارد. شفائی (از آنندراج). چو دید گرمی بازار در دکان رخت بساط خرده فروشی ز قطره چید عرق. طغرا (از آنندراج). صاحب آنندراج میگوید در غزل زیر از سیفی معلوم می شود که خرده فروش تیرو تبر و تیشه و تیغ و چقماق نیز فروشد: دلبر خرده فروشم هست شوخی خرده دان بهر صید مرغ دل دامی کشیده بر دکان تا که در سودا بزنجیر جنونم درکشد با من دیوانه اشکیلی ببازد هر زمان گه تبر بر دست گیرد گاه تیشه گاه تیغ گه برای قتل عاشق راست میسازد سنان سنگ بر چقماق تازد بهر این دل سوخته آتش افتاده ست در جانم از آن چقماقدان آن پری هرگه که قصد قتل سیفی میکند تیغ خود را راست میسازد برای امتحان. سیفی (از آنندراج). کوهای خلق بسته و نابسته زآنکه هست چون حلقه های خرده فروشان فراخ و تنگ. نظام قاری