جدول جو
جدول جو

معنی مرده فروش - جستجوی لغت در جدول جو

مرده فروش
(خَ دَ / دِ وَ)
نام گروهی که شغل آنها حمل مرده می باشد. (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمده فروش
تصویر عمده فروش
کسی که کالایی را به مقدار کلی و زیاد می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرده فروش
تصویر خرده فروش
فروشندۀ اشیای دست دوم، مقابل عمده فروش، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقط فروش، پیله ور، پیلور، چرچی، سقطی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برده فروش
تصویر برده فروش
فروشندۀ غلام و کنیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باده فروش
تصویر باده فروش
فروشندۀ باده، می فروش
فرهنگ فارسی عمید
(گُ دَ / دِ)
کهنه فروش. نجّاد. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(نَ دی دَ / دِ)
خلاّل. (دهار). فروشندۀ سرکه:
زشت باشد که پیش چشمۀ نوش
در گشاید دکان سرکه فروش.
نظامی.
شیرینی تازه از شکرخندۀ تو
کرده ست شکرفروش را سرکه فروش.
ظهوری (از آنندراج).
، اخم رو و بیدماغ. (مجموعۀ مترادفات ص 27). سخت بیدماغ. بدخو:
صبحوارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش.
نظامی.
، بدگوی. طعنه زن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا گُ)
مرکب فروشنده. آنکه دودۀ مرکب فروشد. که حرفۀ او فروختن دودۀ مرکب است
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ)
آنکه چیزهای گندیده فروشد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
میوه فروشنده. آنکه میوه می فروشد. (ناظم الاطباء) :
ای چشم سر میوه فروشان زنهار
جز روی و دل رهی مخوه آبی و نار.
سوزنی.
میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود.
نظامی.
آن میوه فروش خوش مثل زد
کان غورۀ ترش در بغل زد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَرْدْ)
مهره فروشنده. آن که مهره فروشد. خرازی. (ملخص اللغات خطیب کرمانی). خرزی. (دهار). خراز
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ فُ)
عمل خرده فروش. مقابل عمده فروشی.
- کار خرده فروشی، عمل خرده فروشی کردن
لغت نامه دهخدا
موزه فروشنده. خفاف. کفاش. چکمه فروش. چکمه ساز. کفش فروش. (از یادداشت مؤلف) :
هنرباید از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بینا و گوش.
فردوسی.
یکی آرزو کرد موزه فروش
اگر شاه دارد به گفتار گوش.
فردوسی.
یکی کفشگر بود و موزه فروش
به گفتار او پهن بگشادگوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نِ گُ)
کسی که دهل می فروشد. (ناظم الاطباء). رجوع به مندل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال:
ابلهی کن برو که تره فروش
تره نفروشدت به عقل و تمیز.
چیز باید که کار در عالم
چیز دارد که خاک بر سر چیز.
مسعودسعد.
و رجوع به تره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
قسمی از مرزنجوش است. (از ناظم الاطباء). رجوع به المعرب جوالیقی (ص 309 س 18) و نیز رجوع به مرزنجوش شود
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ دَ)
کسی که افزارهای خورده و چیزهای ریزه می فروشد. (ناظم الاطباء). خرده فروش
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
آنکه مرق فروشد. مرّاق. رجوع به خردی پز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
فروشندۀ باده. می فروش. خمرفروش. خمار. شرابی. نبّاذ. شراب فروش:
در حیرتم از باده فروشان کایشان
زین به که فروشند چه خواهند خرید!
خیام.
کرده ام توبه بدست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی.
حافظ.
سرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید.
حافظ.
آمد افسوس کنان مغبچۀ باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده.
حافظ.
تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش
پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت.
حسین ثنایی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
مقابل عمده فروش. قسمی پیله ور. (یادداشت بخط مؤلف). فامی. فروشندۀ دوره گردی که آینۀ خرد و مایحتاج خرد بمردمان می فروشد. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه آینه های کوچک و صابون و عطر و عطریات و بند جوراب و شمعچه و سنجاق موی و تکمه فروشد در حال گشتن در کویها و برزنها. (یادداشت بخط مؤلف). بهندی آنرا بساطی گویند. (غیاث اللغات). شخصی که سهل وکم بها بفروشد چون آئینه و شانه و امثال آن و این ازنوع بساطی بود در هندوستان. (آنندراج) :
ز خرده فروشم دل زار سوخت
ز غم خرده چون شد بهیچم فروخت
ز هر جنس بینی در آنجا هجوم
بترتیب شایان چو در دل علوم
مزین شده همچو حسن بتان
ز آیینه و شانه و سرمه دان.
وحید (از آنندراج).
آن خرده فروشی است که بر روی بساط
از چشم دو مهرۀ عجائب دارد.
شفائی (از آنندراج).
چو دید گرمی بازار در دکان رخت
بساط خرده فروشی ز قطره چید عرق.
طغرا (از آنندراج).
صاحب آنندراج میگوید در غزل زیر از سیفی معلوم می شود که خرده فروش تیرو تبر و تیشه و تیغ و چقماق نیز فروشد:
دلبر خرده فروشم هست شوخی خرده دان
بهر صید مرغ دل دامی کشیده بر دکان
تا که در سودا بزنجیر جنونم درکشد
با من دیوانه اشکیلی ببازد هر زمان
گه تبر بر دست گیرد گاه تیشه گاه تیغ
گه برای قتل عاشق راست میسازد سنان
سنگ بر چقماق تازد بهر این دل سوخته
آتش افتاده ست در جانم از آن چقماقدان
آن پری هرگه که قصد قتل سیفی میکند
تیغ خود را راست میسازد برای امتحان.
سیفی (از آنندراج).
کوهای خلق بسته و نابسته زآنکه هست
چون حلقه های خرده فروشان فراخ و تنگ.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مرغ فروشنده. فروشندۀ مرغ. کسی که شغل و حرفۀ او فروش مرغ باشد. طیوری ّ. (ملخص اللغات حسن خطیب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برده فروش
تصویر برده فروش
فروشنده برده فروشنده غلام و کنیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میوه فروش
تصویر میوه فروش
آنکه شغلش فروختن انواع میوه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندل فروش
تصویر مندل فروش
کسی که مندل (دهل) فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنده فروش
تصویر گنده فروش
کسی که چیز های گندیده و فاسد فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردو فروش
تصویر گردو فروش
کسی که گردو فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
وسپور فروش کسی که کالاهای خود را به مقدار کلی فروشد مقابل خرده فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده فروشی
تصویر خرده فروشی
عمل و شغل خرده فروشمقابل عمده فروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده فروشی
تصویر برده فروشی
عمل و شغل برده فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغ فروش
تصویر مرغ فروش
کسی که شغلش فروش مرغ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده فروش
تصویر خرده فروش
آنکه کالا ها و اجناس را بمقدار اندک فروشد مقابل عمده فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگه فروش
تصویر برگه فروش
قبض
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم خراباتی، خمار، می فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلی فروش
متضاد: جرئی فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد